زندگی نامعلوم

پارت سی و پنجم

رسیدم به آخرین نفر یعنی...
جونگکوک...

خودکارم توی دستم لرزید. چشمام چند ثانیه خشک شد روی اسمش. همون‌طور که خیره مونده بودم، جونگ هی با تعجب گفت:

جونگ هی: چی شده؟ چرا وایستادی؟

دایون: هیچی... فقط یه لحظه... یاد یه چیز افتادم.

جونگ هی با لبخند شیرینی گفت:
جونگ هی: خب بنویس دیگه، آخریه‌ست.

نفس عمیقی کشیدم، اما هرچی زور زدم دستم روی کاغذ نمی‌رفت. اسمش... همون اسمی که یه زمانی باهاش هزار تا خاطره داشتم، حالا فقط زخم بود.
بالاخره با لرز نوشتم: جونگکوک و همراهش.

جونگ هی نگاهی انداخت، چیزی نگفت. فقط آروم گفت:
جونگ هی: اون اسم... برات آشناست، نه؟

دایون: (با لبخند زورکی) نه، فقط یه اسم تصادفیه.

ولی توی دلم غوغا بود. صدای خنده‌هاش، اون نگاهای گرم و بعدش اون خیانت لعنتی... همه‌ش برگشته بود.
سعی کردم ذهنم رو جمع کنم، ولی جونگ هی داشت نگاهم می‌کرد. یه جوری، انگار می‌خواست چیزی بفهمه.

جونگ هی: مطمئنی؟ چون از وقتی اون اسم رو دیدی، رنگت پریده.

دایون: گفتم که چیز خاصی نیست.

لبخند زدم، اما دلم درد گرفت. چرا هنوز بعد از اون‌همه مدت اسمش این‌طوری منو می‌لرزوند؟

جونگ هی با مهربونی اومد کنارم نشست و گفت:
جونگ هی: نمی‌خوام چیزی اذیتت کنه، مخصوصاً حالا که قراره عروس من بشی.

اون حرفش دلمو لرزوند... عروسش بشم؟ وقتی هنوز گذشتم توی ذهنم زنده بود؟

من فقط نگاهش کردم و گفتم:
دایون: قول میدم چیزی نیست، فقط خسته‌م...

جونگ هی سرش رو تکون داد و لبخند زد. ولی ته اون لبخند، یه شک بود... یه چیزی که نمی‌ذاشت راحت نفس بکشم.

و من فقط یه جمله توی ذهنم تکرار می‌کردم:
((اگه اون هم توی عروسی بیاد چی؟ اگه دوباره ببینمش چی؟))

@taiyonglowa عشقم اینم برای تو
دیدگاه ها (۸)

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط